امروز بیش از ده تلفن داشتم که میگفتند به تظاهرات نرو. احتمالاً تهرانیهای دیگر هم همینطور. بعضیها چندین و چندبار تلفن میکردند تا بگویند خبرهای تلخشان از دیگران موثقتر است. از کفنپوشانی که خود دیدهاند میگویند. انتظار داری بدینترتیب چندتا از دوستان دوران کودکیات را هم پیدا کنی! خوشحال میشدی که جانت دستکم برای کسانی که وظیفهی پاسداری از آن را ندارند مهم است.
فشار خردکنندهای است که ندانی چه چیزی انتظارت را میکشد. رفتارت را نه با خواستههایت که باید با چیزی تنظیم کنی که دیگران بر اساس منافعشان برایت در نظر گرفتهاند. و البته همین را هم باید حدس بزنی، قطعی نیست. میرویم سروگوشی آب بدهیم همین. برای اینکه تکلیف زندگیمان را نمیدانیم. حتا تکلیف اینکه تا چه حد باید امیدوار باشیم یا ناامید. نه به اوضاع، که به دیگران. و رفتیم که ببینیم.
شهری خلوت. از خیابان بهشتی به ولیعصر میرویم. میگویند به سمت ونک رفتهاند. پرچمهای پراکندهی احمدینژادی هست. رنگ سبز هم هست. تماشا کننده هم در دو طرف خیابان هست. هنوز چیزی معلوم نیست.
از کنار گروه طرفداران احمدینژاد در خیابان ولیعصر میگذریم. مانند مدرسهای که تعطیل شده باشد. در همان تعداد. و به همان صورت. کسی میگوید، دیگران تکرار میکنند. از میان ناظرانی که دو انگشتشان را به سمتشان گرفتهاند میگذرند. در میدان ونک این ناظران نیروهای انتظامیاند. مردم با آنها خوش و بش میکنند. از خودند.
مردم به سمت بالا در حرکتاند. بیشتر مانند صحنهی پس از تمام شدن یک سئانس سینما یا تئاتر است. با همین پراکندگی. ولی کسی به سمت پایین نمیرود. خوف هم هست. هنوز رو نمیکنند که طرفدار چه کسی هستند. چشم میدوانیم تا پارچههای سبز را ببینیم.
جلوتر به اولین گروهی میرسیم که پرچم سبز را تکان میدهند. خیال میکنیم دیر رسیدهایم و گروههای دیگری پیش از ما بالاتر رفتهاند. اما گروه دیگری در کار نیست. از جایی که میدان ونک پدیدار میشود جمعیت در هم قفل شده است اما به نرمی حرکت میکند. و باز بیپایان. جمعیت گاه میایستد. در مقابل چراغهای قرمز. و بعد سبز که میشود، که رنگ ماست، عبور میکنیم. گاهی هم برای آمبولانسی راه باز میکنیم. باید سر را بالا گرفت، روبرو چیزی برای دیدن نیست. در بالا درختان سرسبز و بلند ولیعصر که برای اولین بار میتوان از این زاویه دید. از وسط خیابان. درست از وسط ردیف درختان. همیشه باید از تاکسی سرک میکشیدم. و این دومین تظاهرات عظیم است، بیمجوز. باید دیگر جا افتاده باشد که خیابانها از آن مردم است.
ناگهان میایستند. فقط جمعیت هست و ردیفهای سر به فلک کشیدهی مردم. ناگهان جمعیت غریو میکشد. معلوم نیست چرا. نداهای سکوت به جایی نمیرسد. برای لحظهای جمعیت هلهله میکند، کسی نیامده، هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار فقط میخواهند نشان دهند که صدای این همه آدم یعنی چه. و نشان میدهند. با خود فکر میکنم چنین صدایی را تا کجای شهر میتوان شنید.
تا هشت شب راه میرویم. تا جایی که ابتدای جمعیت، که نمیدانیم کجاست، میگویند پارکوی، میگویند تجریش، جایی گیر میکند و میگویند برگردید. پشت سرمان کاملاً پر شده، احتمالاً بسیار پایینتر از ونک. ما که چند نفری هستیم از همان مسیر برنمیگردیم هرچند یک لاین ولیعصر برای برگشت جمعیت است. از کوچهای بیرون میرویم.
به خانه که میرسم نگهبان اخبار گوش میکند. من که تلویزیون ندارم به اتاقکاش میروم و گوش میدهم. میگویند برخی صندوقها باید بازشماری شود. تعجب میکنم. انگار دو ایران در کار است. انگار آقا در خیابان نیستند! انگار کش و واکشهای زمان شاه تکرار میشود. همانقدری که در کتابهای تاریخ دبیرستان هم یادمان دادند کفایت میکند. تخفیفهایی که معلوم نیست چه دردی را درمان میکند. عوض شدن پالان شاید. اوایل انقلاب که اینطور فکر میکردند.
اما مردم بس نکردهاند. فردا، هفتتیر، لباس مشکی، به یاد دانشجویان کوی دانشگاه، ساعت پنج. آیا با موسوی هماهنگ شده؟ نمیدانیم، اهمیتی هم ندارد. ما فقط خیابان را داریم. و این باید زنده بماند. بهتر اینکه هرروز کیلومترها پیادهروی کنیم با هراس، تا اینکه در خفت خود بپوسیم. کسانی که امروز آمده بودند همه میدانستند، نگران جانشان نبودند، نگران زندگیشان بودند. کاش کسی هم از زندگیمان میپرسید. هزار دلیل داریم برای دفاع از زندگی.
فشار خردکنندهای است که ندانی چه چیزی انتظارت را میکشد. رفتارت را نه با خواستههایت که باید با چیزی تنظیم کنی که دیگران بر اساس منافعشان برایت در نظر گرفتهاند. و البته همین را هم باید حدس بزنی، قطعی نیست. میرویم سروگوشی آب بدهیم همین. برای اینکه تکلیف زندگیمان را نمیدانیم. حتا تکلیف اینکه تا چه حد باید امیدوار باشیم یا ناامید. نه به اوضاع، که به دیگران. و رفتیم که ببینیم.
شهری خلوت. از خیابان بهشتی به ولیعصر میرویم. میگویند به سمت ونک رفتهاند. پرچمهای پراکندهی احمدینژادی هست. رنگ سبز هم هست. تماشا کننده هم در دو طرف خیابان هست. هنوز چیزی معلوم نیست.
از کنار گروه طرفداران احمدینژاد در خیابان ولیعصر میگذریم. مانند مدرسهای که تعطیل شده باشد. در همان تعداد. و به همان صورت. کسی میگوید، دیگران تکرار میکنند. از میان ناظرانی که دو انگشتشان را به سمتشان گرفتهاند میگذرند. در میدان ونک این ناظران نیروهای انتظامیاند. مردم با آنها خوش و بش میکنند. از خودند.
مردم به سمت بالا در حرکتاند. بیشتر مانند صحنهی پس از تمام شدن یک سئانس سینما یا تئاتر است. با همین پراکندگی. ولی کسی به سمت پایین نمیرود. خوف هم هست. هنوز رو نمیکنند که طرفدار چه کسی هستند. چشم میدوانیم تا پارچههای سبز را ببینیم.
جلوتر به اولین گروهی میرسیم که پرچم سبز را تکان میدهند. خیال میکنیم دیر رسیدهایم و گروههای دیگری پیش از ما بالاتر رفتهاند. اما گروه دیگری در کار نیست. از جایی که میدان ونک پدیدار میشود جمعیت در هم قفل شده است اما به نرمی حرکت میکند. و باز بیپایان. جمعیت گاه میایستد. در مقابل چراغهای قرمز. و بعد سبز که میشود، که رنگ ماست، عبور میکنیم. گاهی هم برای آمبولانسی راه باز میکنیم. باید سر را بالا گرفت، روبرو چیزی برای دیدن نیست. در بالا درختان سرسبز و بلند ولیعصر که برای اولین بار میتوان از این زاویه دید. از وسط خیابان. درست از وسط ردیف درختان. همیشه باید از تاکسی سرک میکشیدم. و این دومین تظاهرات عظیم است، بیمجوز. باید دیگر جا افتاده باشد که خیابانها از آن مردم است.
ناگهان میایستند. فقط جمعیت هست و ردیفهای سر به فلک کشیدهی مردم. ناگهان جمعیت غریو میکشد. معلوم نیست چرا. نداهای سکوت به جایی نمیرسد. برای لحظهای جمعیت هلهله میکند، کسی نیامده، هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار فقط میخواهند نشان دهند که صدای این همه آدم یعنی چه. و نشان میدهند. با خود فکر میکنم چنین صدایی را تا کجای شهر میتوان شنید.
تا هشت شب راه میرویم. تا جایی که ابتدای جمعیت، که نمیدانیم کجاست، میگویند پارکوی، میگویند تجریش، جایی گیر میکند و میگویند برگردید. پشت سرمان کاملاً پر شده، احتمالاً بسیار پایینتر از ونک. ما که چند نفری هستیم از همان مسیر برنمیگردیم هرچند یک لاین ولیعصر برای برگشت جمعیت است. از کوچهای بیرون میرویم.
به خانه که میرسم نگهبان اخبار گوش میکند. من که تلویزیون ندارم به اتاقکاش میروم و گوش میدهم. میگویند برخی صندوقها باید بازشماری شود. تعجب میکنم. انگار دو ایران در کار است. انگار آقا در خیابان نیستند! انگار کش و واکشهای زمان شاه تکرار میشود. همانقدری که در کتابهای تاریخ دبیرستان هم یادمان دادند کفایت میکند. تخفیفهایی که معلوم نیست چه دردی را درمان میکند. عوض شدن پالان شاید. اوایل انقلاب که اینطور فکر میکردند.
اما مردم بس نکردهاند. فردا، هفتتیر، لباس مشکی، به یاد دانشجویان کوی دانشگاه، ساعت پنج. آیا با موسوی هماهنگ شده؟ نمیدانیم، اهمیتی هم ندارد. ما فقط خیابان را داریم. و این باید زنده بماند. بهتر اینکه هرروز کیلومترها پیادهروی کنیم با هراس، تا اینکه در خفت خود بپوسیم. کسانی که امروز آمده بودند همه میدانستند، نگران جانشان نبودند، نگران زندگیشان بودند. کاش کسی هم از زندگیمان میپرسید. هزار دلیل داریم برای دفاع از زندگی.