فاطمه شمس، عضو هسته مرکزی پویش موج سوم و همسر محمدرضا جلائیپور در نامهای خطاب به قاضی مرتضوی با برشمردن ویژگیهای اخلاقی و توانمندیهای علمی محمدرضا جلائیپور، از دستگیری جوانان مومن و متعهدی چون او در نظام جمهوری اسلامی ایران ابراز تاسف کرد و از مقامات قضایی خواستار برخورد منصفانه و آزادی بیقید و شرط همسرش شد. او در این نامه از آنان خواست شناختشان را از چنین جوانانی دقیقتر کنند و به جای انگ زنی و اتهامجویی مصالح آینده کشور و نسل جوان ایرانی را در نظر آورند. متن کامل این نامه به شرح زیر است:
بسمالحق
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است
ه.الف.سایه
جناب آقای سعید مرتضوی
سلام
همانطور که حتما شما بهتر از من میدانید، همسرم به دستور شما شش روز است که بازداشت شده و از او هیچ خبری در دست نیست. حتی امکان یک تماس پنج دقیقهای هم از او سلب شده است. در این شبان و روزان جانکاه به راههای زیادی برای یافتن خبری از او متوسل شدم. نامههای زیادی نوشتم. پیگیریهای مکرری کردم. اما در این حکومتی که داد عدالتگستریاش گوش فلک را کر کرده است، دستم به هیچ جایی نرسید. میدانم سرتان این روزها خیلی شلوغ است و شاید وقت خواندن این خطوط را هم نداشته باشید. اما گفتم از آنجایی که شاید شناختتان از همسرم محدود به کانالهای ارتباطی خاصی باشد که شدیدا دچار توهم توطئه هستند و از کاه کوه میسازند، کمی از او برایتان بنویسم تا شاید شناختتان از او کاملتر شود. همین بود که دست به قلم شدم و از خاطراتم برایتان نوشتم. امیدوارم اندکی قلم قضاوتتان را کنار بگذارید و در اتهامزنی درنگ کنید. شاید خواندن این نامه در شناختتان از همسرم موثر افتد.
آقای مرتضوی
بگذارید همین اول اعتراف کنم نوشتن درباره کسی که همیشه برای دادخواهی دیگران دربند قلم میزد و دوندگی میکرد ودر ستاندن داد مظلومان همیشه پیشقدم بود کمی سخت است. به خصوص اگر این فرد را نه فقط به عنوان یک شخصیت سیاسی که به عنوان یکی از نزدیکترین عزیزانت با تمام گوشت و پوستت بشناسی و عمق ایمان و اعتقادش بر تو بیپرده نمایان شده باشد. حتی بعد از گذشت بیش از ۱۰ سال ازاولین دیدارم با محمدرضا جلائیپور هنوز هم نوشتن از صفات و ویژگیهای او دشوار است. به همین خاطر هم تصمیم گرفتم فقط آنچه از او به یاد میاورم و بر آن نام خاطره مینهم را برایتان بنویسم.
از آغاز شکوفایی علمی محمدرضا جلاییپور او را میشناسم. سال ۱۳۷۸ و پس از اعلام نتایج المپیاد ادبی کشوری، من و او جز برگزیدگان مرحله نهایی بودیم. آن روزها در اوج سرخوشی نوجوانی از زادگاهم مشهد برای دوره ۱۸ روزه المپیاد ادبی کشوری بار سفر بستم و به پایتخت آمدم. اولین بار محمدرضا جلائی پور را در باشگاه دانشپژوهان جوان، مرکزی که المپیادیهای کشور در همه رشتهها برای گذراندن دوره فشرده و رقابتی نهایی در آنجا جمع شده بودند، او را دیدم. آن روزها خیلی سریع گذشت. سریعتر از آنکه تصویر چندان روشنی از او در ذهن داشته باشم. تنها سه صحنه را خوب به یاد دارم. یکی، آن لحظهها که داشت یواشکی قبل از ورود به کلاس وضو میگرفت. همه میگفتند جلائیپور بدون وضو سر کلاس حاضر نمیشود. جو کلاس چندان مذهبی نبود و کسی مثل او قاعدتا همراهان زیادی نداشت. اما با اینحال به طرز عجیبی میان دوستانش محبوب بود و آن میزان محبوبیتش همیشه برایم سوال برانگیز بود. صحنه دیگر آن لحظههایی بود که وقتی به دختران کلاس سلام میداد از شرم سرخ میشد و معصومانه نگاهش را از ما میدزید و در میان خندهها و شیطنتهای ما گم میشد. این شرم نوجوانانهاش گاهی سر و گوشش را سرخ میکرد، درست همرنگ پیراهن راهراه قرمزی که آن روزها به تن داشت. صحنه سوم هم دیدار او در روز اهدای مدالهای المپیاد بود که با همان نگاه پرشرمش سلامی سریع کرد و رد شد و بالای سن رفت تا مدال طلای المپیاد ادبی را به گردنش بیندازند. آن روزها طلا گرفتن محمدرضا جلاییپور و هوشش زبانزد همه بچههای کلاس بود. رفت و گذشت و من هم به دیارم بازگشتم و روزهای پرتلاطم کنکور شروع شد. هرهفته کنکورهای آزمایشی قلمچی در کل کشور برگزار میشد و هر بار نفرات اول تا دهم عکسشان در روزنامه چاپ میشد. تقریبا هربار صورت آشنای همکلاسی المپیادیام بین نفرات اول تا سوم بود. کم کم داشتم حرف المپیادیها را درباره هوش سرشارش باور میکردم.
همان یک ذره شکی هم که مانده بود، روز اعلام نتایج کنکور سراسری برای همیشه از وجودم پاک شد وقتی چهره و نام او به عنوان رتبه نخست کنکور سراسری از اخبار ساعت ۱۴ اعلام شد. با بهت به صفحه تلویزیون خیره مانده بودم و داشتم سعی میکردم باور کنم این آدم را قبلا دیدهام و میشناسم. آن روزها شناختن رتبه نخست کنکور برایم حس خوبی بود. حسی آمیخته با غرور که روزی با او هم کلاس بودهام.
با همکلاسیهای المپیادی آن روزها حرف انتخاب رشته بود. من تصمیم را خیلی پیشتر گرفته بودم، در همان دوره ۱۸ روزه المپیاد. در رشته ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شدم و ساکن کوی خاطرهانگیز دانشگاه. سالی گذشت و خاک سرد آن دانشکده من را از عالم شعر و شاعری دور ساخت. آن ساختمان دوستداشتنی برایم هیچ ثمری نداشت و حسرت روزهای خوب و پربار المپیاد را به دلم گذاشت. روزی از همان روزهای یاس و ابهام بود که تصادفا در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به او برخوردم. محمدرضا جلائیپور بود در هیئتی سپید. تابستان آن سال زودتر از هر سال از راه رسیده بود و گرما همه را بی هیچ ابتذالی سپیدپوش کرده بود. کمی طول کشید تا بشناسمش. بزرگتر از آن شده بود که در نگاه اول شناخته شود. سلام که کردیم گفت جامعهشناسی میخواند! مکثی کردم. گفته بودند رتبههای اول همیشه حقوق میخوانند. تب حقوق داغ بود و همه جوگیر نام دهانپرکن این رشته. اما او این بار هم ساختارشکنی کرده بود و جامعهشناسی را انتخاب کرده بود. استدلالش هم این بود که جامعهشناسی خواندن در این شرایط به حال کشور و مردمش مفیدتر است و بحث فقط علاقه و شهرت رشته تحصیلی نیست.
به زودی فهمیدم به خاطر مدال طلای المپیاد و رتبه اول کنکور از بهترین دانشگاههای جهان پذیرش گرفته است. اما نرفت. حتما روزهای جوانی را تجربه کردهاید و میدانید چقدر این گونه موقعیتها وسوسهانگیزند. تقریبا همه دوستان المپیادی آن روزها بار سفر بستند و عزم دیار غریب کردند. اما او در کمال ناباوری ماند. به دوستانش گفته بود کسی که جامعهشناسی میخواند اول باید با درد مردمش و جامعهاش آشناتر شود.
گپ و گفت مختصر آن روز و ابراز خرسندی او از رشته جامعهشناسی مرا واداشت تا به فکر تغییر رشته بیفتم. مدتی در کلاسهای جامعهشناسی دانشکده علوم اجتماعی شرکت کردم و از سال بعد در دانشکده علوم اجتماعی ثبتنام کردم. روزهای نخست ورودم به دانشکده علوم اجتماعی همزمان شده بود با انتخابات انجمن اسلامی آن دانشکده. از جلوی تابلوی انجمن رد میشدم که خبر نتایج انتخابات شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده را دیدم. چشمم روی نام آشنای او ماند: محمدرضا جلاییپور ۱۰۷رای، رتبه اول ... آن روز فهمیدم، محمدرضا جلاییپور فقط در کسب رتبههای علمی ممتاز نیست و این قصه سر دراز دارد!
چندماهی گذشت و در انتخابات دور بعدی انجمن اسلامی، ائتلافی که من و او نیز در آن عضویت داشتیم موفق شد اکثریت آرا را کسب کند. از آن پس به عنوان همکار در شورای مرکزی این انجمن فعالیت میکردیم. آن روزها، تضارب و اختلاف آرا در میان اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده بسیار زیاد بود. گاه کار تا حد زد و خورد بالا میگرفت. از طیفهای گوناگونی در شورای مرکزی انجمن اسلامی فعالیت داشتند و گاهی این اختلاف نظرات منجر به ایجاد تنش میشد. آن لحظات، تنها کسی که با مدارا و خلق نیک همه را دعوت به تسامح میکرد، محمدرضا جلایی پور بود. یادم میآید از چپ و راست، بسیجی و جامعه فرهنگی را دوست خود میدانست و آنان هم دوستش داشتند. همیشه این میزان تسامح و رواداری او سوال برانگیز بود. در عین داشتن اعتقادهای دینی و باورهای ایمانی، هیچگاه در صدد تحمیل عقایدش برنیامد. از هر طیف و گروهی دوست و رفیق داشت و هیچگاه نگذاشت اعتقاد مذهبیاش سدی بر روابط دوستانهاش باشد.
گاهی واحدهای درسی دانشگاهیمان با هم تصادفا همزمان میشد. با اینکه تمام وقتش صرف امور جانبی میشد، نمراتش عالی بود. از او میپرسیدم چقدر برای امتحان خواندهاید؟ میگفت از امروز ۱۰ صبح شروع کردهام و امتحان ساعت ۱۲ بود!!! آن روزها حرفش را باور نمیکردم اما بعدها که همسرش شدم باورم شد که او مهارت عجیبی در امتحان دادن دارد. به قول مادربزرگش نخوانده ملا بود!
خردادماه سال ۸۲ بود که جمع زیادی از همکلاسیهایمان در جریان اعتراضات سیاسی دستگیر شدند. تعداد دستگیریها آنقدر گسترده شد که دامنهاش به من و او هم رسید. دوستان عزیزتان حکمی برای ما صادر کرده بودند. اتهاممان هم طبق معمول آگاهی و شعور و حساسیتمان بر سرنوشت کشور بود. روزی از یک خرداد پرحادثه دیگر بود. دردفتر انجمن دانشکده برای همفکری در رابطه با پیگیری وضعیت دستگیر شدگان بودیم. خبر دادند که حکم جلب تعدادی از اعضای انجمن توسط دوستان و همکاران جنابعالی برای من و ایشان و تعدادی دیگر از دوستانمان در انجمن اسلامی صادر شده است. او با علم به این موضوع که قطعا دستگیر خواهد شد، فداکارانه خطاب به همه بچهها گفت اگر دستگیر شدید بگویید همه چیز تقصیر جلاییپور است تا زود تبرئه شوید. فکر نمیکردم کسی تا این حد حاضر باشد برای دیگران هزینه بدهد. او هیچ جرمی جز فعالیتهای سراسر قانونی و مدنی نداشت، اما با این حال از بیعدالتی هم فریاد خشم برنمیآورد و شرایط را عاقلانه میپذیرفت.
بسمالحق
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله دست و زبان است
ه.الف.سایه
جناب آقای سعید مرتضوی
سلام
همانطور که حتما شما بهتر از من میدانید، همسرم به دستور شما شش روز است که بازداشت شده و از او هیچ خبری در دست نیست. حتی امکان یک تماس پنج دقیقهای هم از او سلب شده است. در این شبان و روزان جانکاه به راههای زیادی برای یافتن خبری از او متوسل شدم. نامههای زیادی نوشتم. پیگیریهای مکرری کردم. اما در این حکومتی که داد عدالتگستریاش گوش فلک را کر کرده است، دستم به هیچ جایی نرسید. میدانم سرتان این روزها خیلی شلوغ است و شاید وقت خواندن این خطوط را هم نداشته باشید. اما گفتم از آنجایی که شاید شناختتان از همسرم محدود به کانالهای ارتباطی خاصی باشد که شدیدا دچار توهم توطئه هستند و از کاه کوه میسازند، کمی از او برایتان بنویسم تا شاید شناختتان از او کاملتر شود. همین بود که دست به قلم شدم و از خاطراتم برایتان نوشتم. امیدوارم اندکی قلم قضاوتتان را کنار بگذارید و در اتهامزنی درنگ کنید. شاید خواندن این نامه در شناختتان از همسرم موثر افتد.
آقای مرتضوی
بگذارید همین اول اعتراف کنم نوشتن درباره کسی که همیشه برای دادخواهی دیگران دربند قلم میزد و دوندگی میکرد ودر ستاندن داد مظلومان همیشه پیشقدم بود کمی سخت است. به خصوص اگر این فرد را نه فقط به عنوان یک شخصیت سیاسی که به عنوان یکی از نزدیکترین عزیزانت با تمام گوشت و پوستت بشناسی و عمق ایمان و اعتقادش بر تو بیپرده نمایان شده باشد. حتی بعد از گذشت بیش از ۱۰ سال ازاولین دیدارم با محمدرضا جلائیپور هنوز هم نوشتن از صفات و ویژگیهای او دشوار است. به همین خاطر هم تصمیم گرفتم فقط آنچه از او به یاد میاورم و بر آن نام خاطره مینهم را برایتان بنویسم.
از آغاز شکوفایی علمی محمدرضا جلاییپور او را میشناسم. سال ۱۳۷۸ و پس از اعلام نتایج المپیاد ادبی کشوری، من و او جز برگزیدگان مرحله نهایی بودیم. آن روزها در اوج سرخوشی نوجوانی از زادگاهم مشهد برای دوره ۱۸ روزه المپیاد ادبی کشوری بار سفر بستم و به پایتخت آمدم. اولین بار محمدرضا جلائی پور را در باشگاه دانشپژوهان جوان، مرکزی که المپیادیهای کشور در همه رشتهها برای گذراندن دوره فشرده و رقابتی نهایی در آنجا جمع شده بودند، او را دیدم. آن روزها خیلی سریع گذشت. سریعتر از آنکه تصویر چندان روشنی از او در ذهن داشته باشم. تنها سه صحنه را خوب به یاد دارم. یکی، آن لحظهها که داشت یواشکی قبل از ورود به کلاس وضو میگرفت. همه میگفتند جلائیپور بدون وضو سر کلاس حاضر نمیشود. جو کلاس چندان مذهبی نبود و کسی مثل او قاعدتا همراهان زیادی نداشت. اما با اینحال به طرز عجیبی میان دوستانش محبوب بود و آن میزان محبوبیتش همیشه برایم سوال برانگیز بود. صحنه دیگر آن لحظههایی بود که وقتی به دختران کلاس سلام میداد از شرم سرخ میشد و معصومانه نگاهش را از ما میدزید و در میان خندهها و شیطنتهای ما گم میشد. این شرم نوجوانانهاش گاهی سر و گوشش را سرخ میکرد، درست همرنگ پیراهن راهراه قرمزی که آن روزها به تن داشت. صحنه سوم هم دیدار او در روز اهدای مدالهای المپیاد بود که با همان نگاه پرشرمش سلامی سریع کرد و رد شد و بالای سن رفت تا مدال طلای المپیاد ادبی را به گردنش بیندازند. آن روزها طلا گرفتن محمدرضا جلاییپور و هوشش زبانزد همه بچههای کلاس بود. رفت و گذشت و من هم به دیارم بازگشتم و روزهای پرتلاطم کنکور شروع شد. هرهفته کنکورهای آزمایشی قلمچی در کل کشور برگزار میشد و هر بار نفرات اول تا دهم عکسشان در روزنامه چاپ میشد. تقریبا هربار صورت آشنای همکلاسی المپیادیام بین نفرات اول تا سوم بود. کم کم داشتم حرف المپیادیها را درباره هوش سرشارش باور میکردم.
همان یک ذره شکی هم که مانده بود، روز اعلام نتایج کنکور سراسری برای همیشه از وجودم پاک شد وقتی چهره و نام او به عنوان رتبه نخست کنکور سراسری از اخبار ساعت ۱۴ اعلام شد. با بهت به صفحه تلویزیون خیره مانده بودم و داشتم سعی میکردم باور کنم این آدم را قبلا دیدهام و میشناسم. آن روزها شناختن رتبه نخست کنکور برایم حس خوبی بود. حسی آمیخته با غرور که روزی با او هم کلاس بودهام.
با همکلاسیهای المپیادی آن روزها حرف انتخاب رشته بود. من تصمیم را خیلی پیشتر گرفته بودم، در همان دوره ۱۸ روزه المپیاد. در رشته ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شدم و ساکن کوی خاطرهانگیز دانشگاه. سالی گذشت و خاک سرد آن دانشکده من را از عالم شعر و شاعری دور ساخت. آن ساختمان دوستداشتنی برایم هیچ ثمری نداشت و حسرت روزهای خوب و پربار المپیاد را به دلم گذاشت. روزی از همان روزهای یاس و ابهام بود که تصادفا در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به او برخوردم. محمدرضا جلائیپور بود در هیئتی سپید. تابستان آن سال زودتر از هر سال از راه رسیده بود و گرما همه را بی هیچ ابتذالی سپیدپوش کرده بود. کمی طول کشید تا بشناسمش. بزرگتر از آن شده بود که در نگاه اول شناخته شود. سلام که کردیم گفت جامعهشناسی میخواند! مکثی کردم. گفته بودند رتبههای اول همیشه حقوق میخوانند. تب حقوق داغ بود و همه جوگیر نام دهانپرکن این رشته. اما او این بار هم ساختارشکنی کرده بود و جامعهشناسی را انتخاب کرده بود. استدلالش هم این بود که جامعهشناسی خواندن در این شرایط به حال کشور و مردمش مفیدتر است و بحث فقط علاقه و شهرت رشته تحصیلی نیست.
به زودی فهمیدم به خاطر مدال طلای المپیاد و رتبه اول کنکور از بهترین دانشگاههای جهان پذیرش گرفته است. اما نرفت. حتما روزهای جوانی را تجربه کردهاید و میدانید چقدر این گونه موقعیتها وسوسهانگیزند. تقریبا همه دوستان المپیادی آن روزها بار سفر بستند و عزم دیار غریب کردند. اما او در کمال ناباوری ماند. به دوستانش گفته بود کسی که جامعهشناسی میخواند اول باید با درد مردمش و جامعهاش آشناتر شود.
گپ و گفت مختصر آن روز و ابراز خرسندی او از رشته جامعهشناسی مرا واداشت تا به فکر تغییر رشته بیفتم. مدتی در کلاسهای جامعهشناسی دانشکده علوم اجتماعی شرکت کردم و از سال بعد در دانشکده علوم اجتماعی ثبتنام کردم. روزهای نخست ورودم به دانشکده علوم اجتماعی همزمان شده بود با انتخابات انجمن اسلامی آن دانشکده. از جلوی تابلوی انجمن رد میشدم که خبر نتایج انتخابات شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده را دیدم. چشمم روی نام آشنای او ماند: محمدرضا جلاییپور ۱۰۷رای، رتبه اول ... آن روز فهمیدم، محمدرضا جلاییپور فقط در کسب رتبههای علمی ممتاز نیست و این قصه سر دراز دارد!
چندماهی گذشت و در انتخابات دور بعدی انجمن اسلامی، ائتلافی که من و او نیز در آن عضویت داشتیم موفق شد اکثریت آرا را کسب کند. از آن پس به عنوان همکار در شورای مرکزی این انجمن فعالیت میکردیم. آن روزها، تضارب و اختلاف آرا در میان اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشکده بسیار زیاد بود. گاه کار تا حد زد و خورد بالا میگرفت. از طیفهای گوناگونی در شورای مرکزی انجمن اسلامی فعالیت داشتند و گاهی این اختلاف نظرات منجر به ایجاد تنش میشد. آن لحظات، تنها کسی که با مدارا و خلق نیک همه را دعوت به تسامح میکرد، محمدرضا جلایی پور بود. یادم میآید از چپ و راست، بسیجی و جامعه فرهنگی را دوست خود میدانست و آنان هم دوستش داشتند. همیشه این میزان تسامح و رواداری او سوال برانگیز بود. در عین داشتن اعتقادهای دینی و باورهای ایمانی، هیچگاه در صدد تحمیل عقایدش برنیامد. از هر طیف و گروهی دوست و رفیق داشت و هیچگاه نگذاشت اعتقاد مذهبیاش سدی بر روابط دوستانهاش باشد.
گاهی واحدهای درسی دانشگاهیمان با هم تصادفا همزمان میشد. با اینکه تمام وقتش صرف امور جانبی میشد، نمراتش عالی بود. از او میپرسیدم چقدر برای امتحان خواندهاید؟ میگفت از امروز ۱۰ صبح شروع کردهام و امتحان ساعت ۱۲ بود!!! آن روزها حرفش را باور نمیکردم اما بعدها که همسرش شدم باورم شد که او مهارت عجیبی در امتحان دادن دارد. به قول مادربزرگش نخوانده ملا بود!
خردادماه سال ۸۲ بود که جمع زیادی از همکلاسیهایمان در جریان اعتراضات سیاسی دستگیر شدند. تعداد دستگیریها آنقدر گسترده شد که دامنهاش به من و او هم رسید. دوستان عزیزتان حکمی برای ما صادر کرده بودند. اتهاممان هم طبق معمول آگاهی و شعور و حساسیتمان بر سرنوشت کشور بود. روزی از یک خرداد پرحادثه دیگر بود. دردفتر انجمن دانشکده برای همفکری در رابطه با پیگیری وضعیت دستگیر شدگان بودیم. خبر دادند که حکم جلب تعدادی از اعضای انجمن توسط دوستان و همکاران جنابعالی برای من و ایشان و تعدادی دیگر از دوستانمان در انجمن اسلامی صادر شده است. او با علم به این موضوع که قطعا دستگیر خواهد شد، فداکارانه خطاب به همه بچهها گفت اگر دستگیر شدید بگویید همه چیز تقصیر جلاییپور است تا زود تبرئه شوید. فکر نمیکردم کسی تا این حد حاضر باشد برای دیگران هزینه بدهد. او هیچ جرمی جز فعالیتهای سراسر قانونی و مدنی نداشت، اما با این حال از بیعدالتی هم فریاد خشم برنمیآورد و شرایط را عاقلانه میپذیرفت.