آقای عزيز! تا مرگ نرسيده است و دچار نفرين ابدی مردم نشديد، حرف تان را پس بگيريد و بگذاريد همان خامنه ای معمولی باشيد، آدمی که مردم او را يک آدم بی قدرت، پر کينه و بدون موضع مشخص می دانند، يک رهبر ضعيف که شايد بشود تحملش کرد. اما اگر هوس کنيد که ادای بزرگتر از خودتان را در بياوريد و دستور کشتن بدهيد، ما باورتان نمی کنيم، شما اين کاره نيستيد برادر. مردم هم اينقدر ترسو نيستند، مردم ايستاده اند و اگر باد بکاريد توفان مردم را درو خواهيد کرد
جناب آقای سيد علی خامنه ای
اظهارات امروز شما همه اتفاقات رخ يافته روزهای اخير را متوجه حضرتعالی می کند. از سوی ديگر ديروز اعلام شد که سرکار خانم رجايی، همسر شهيد رجايی، نخست وزير و رئيس جمهور محبوب آيت الله خمينی را در حرم حضرت معصومه دستگير کرده اند و وی را به زندان برده اند، چرا که او نيز مانند ميليونها ايرانی ديگر به ظلم و بی عدالتی که بر اين ملت رفته است، اعتراض کرده بود و دولت تحت امر شما صدای او را هم نتوانست تحمل کند. حق نخست وزير محبوب آيت الله خمينی و نخست وزير سابق خودتان بر اساس شواهد بسيار و قرائن بيشمار، در انتخاباتی پرشکوه و بی نظير غصب شده و شما پيش از آنکه حتی پيرمردهای منصوب خودتان انتخابات را تائيد کنند، بی صبرانه بر دروغی بزرگ مهر تائيد زديد و با همين کار، هم از وظيفه قانونی تان تخلف کرديد و هم شرط " عدل" را که از شروط اصلی ولی فقيه است، زير پا نهاديد. اينها همه به کنار، سووالی بزرگتر مطرح است، شما می دانيد چه می کنيد؟ می دانيد به کجا می رويد؟
آقای خامنه ای!
مرا به عنوان يکی از نويسندگان سرشناس ايرانی می شناسند، برخی بر اين کلمه " خوب" را هم می افزايند، يکی از اينها روحانی شريفی است که هفت سالی قبل که از زندان بيرون آمده بودم گفته بود "آقا گفته اند تو و فلانی نويسنده های خوبی هستيد، چرا نمی نويسيد؟" و اين زمانی بود که تازه از زندان بيرون آمده بودم به جرم نوشتن و روزگارم بخاطر حفظ حرمت همان قلمی که خدای به آن قسم خورده بود و قاضی شما بی حرمتش کرده بود، ويران بود و هنوزم بر اين باور بودم که قلمم می تواند جز هديه کردن لبخندی به ملت شايد کاری ديگر هم بتواند بکند. خوانده بودم روايت شاعرانه و مسحور کننده عبدالفتاح عبدالمقصود را از زندگی " علی بن ابيطالب" و قصد کرده بودم که سه چهار سالی از زندگی ام را بگذارم برای نوشتن زندگی امام حسين.
اين وسوسه تنها در من کافر نبود که سرگذشت آن بزرگان را بسياری از هم قبيلگان من نوشته اند، از همان عبدالفتاح عبدالمقصود بگير تا شاعران و نويسندگان بزرگ ايران و عرب و حتی نويسنده بزرگ ايرانی مرحوم غلامحسين ساعدی که می خواست " مقتل" را بنويسد و ما همگی بيش از آنکه اهل شريعت باشيم، سرگشتگانی بوديم که با خدای خويش عاشقانه به مهر و قهر بوديم، نه چون رفقای شما که بندگی و بردگی منش و روش شان در مواجهه با خدای است. من به قول آن پير، بينوا بندگی سربه راه نبودم، و راه بهشت مينوی من بزروی طوع و خاکساری ديگران نبود، اما جای آفتاب را می دانستم و کلمه را می شناختم و می دانستم که آن کسی می تواند راوی شرق باشد که خورشيد عشق در دلش طلوعی کرده باشد، نه آنان که تمام روحشان را شب گرفته است و کلمات شان غروب می کند وقتی که روايت را آغاز می کنند. اما نشد، نشد و نشد آن کار که بشود. داروغگان و شحنگان دستگاه داغ و درفش چنان کردند که رخت بر بستيم از وحشت زندان سکندر و خراجات سنگين تان را هم تاب نياورديم و حالا گرفتاری ماست و اين غول های بيابان. که می بينيد هر چه باشند از آن راهزنان خيابانی چکمه پوش و چماق به دست شريف تر اند.
باری، شرح خويش را دادن مقصد من نيست، اما بهانه ای است که فراموش نکنيد که کدام کس با شما سخن می گويد. چند سالی قبل نيز کاری کرده بوديد و من نيز به خشم چيزی نوشته بودم و اسباب زحمت برای من شد و چنان که گفته اند اسباب کينه برای شما. که می گويند کينه های تان سخت است و از دل برون نمی رود، وقتی که آمد. و لابد بايد که باز حکايت اين روزها را می شنيدم و تصويرش را که در هر رسانه بازتابيده می ديدم و لب سکوت به دندان می گزيدم و راه خاموشی برمی گزيدم...... اما و اما، که اين بار گوئی کار چنان از دست بشده است که سکوت معنا نمی دهد، وقتی سه ميليون نفر نفرت شان از بی عدالتی و ظلم را در حد فاصل انقلاب و آزادی در سينه حبس می کنند و تنها به اشارت انگشت داستان پيروزی دزديده شده شان را می گويند.
خون را بنا نبود بريزيد که ريختيد و حد را بنا بود نگه داريد که نگه نداشتيد و حرمت را بنا بود حفظ کنيد که بی حرمتی کرديد و با بی انصافی و بی هيچ عدالتی حق ملتی را پايمال کرديد. پايمال کرديد حق ميليونها آدم را و بعد مرد دروغگوی شهر بی شرمانه يک ملت بزرگ و شريف را " خس و خاشاک" ناميد، همو که غلام حلقه بگوشی بود و خريديدش، به قيمت فروختن همه آنان که از بزرگان آن قبيله بودند. نمی گويم که عقل، نمی گويم که عدل، نمی گويم که شرافت، نمی گويم که درايت، نمی گويم که هشياری، نمی گويم که مصلحت داری، نه، اينها را بگذاريم و بگذريم، می پرسم که قيمت را چرا درست حساب نکرديد؟
می گويند هر چيزی قيمتی دارد، و می گويند هر چه بگيری چيزی می دهی. حساب نکرديد اين که می گيريد قيمتش چقدر است در مقابل همه آنچه می دهيد؟ اين غلام بچه ای که در بازار مکاره دروغ و فريب مفت هم گران است، به چه قيمت خريديد؟ به قيمت سرشکستن و زبان بريدن و زخم زدن بر تن ملت خودتان؟ به قيمت کشته شدن خلقی شريف و مردمی آزاده که تنها حق شان را بر اساس قول خودتان می خواهند؟ به قيمت طعن و لعن و نفرين ميليونها انسان که از ترس قداره بندهای چکمه پوش و ريشوهای بی ريشه قمه به دست و نفر بر های ضد شورش در سکوت راه می روند و هيچ نمی گويند تا حداقل در اين ساعات سکوت کمی به خودتان فکر کنيد؟
جناب آقای سيد علی خامنه ای
اظهارات امروز شما همه اتفاقات رخ يافته روزهای اخير را متوجه حضرتعالی می کند. از سوی ديگر ديروز اعلام شد که سرکار خانم رجايی، همسر شهيد رجايی، نخست وزير و رئيس جمهور محبوب آيت الله خمينی را در حرم حضرت معصومه دستگير کرده اند و وی را به زندان برده اند، چرا که او نيز مانند ميليونها ايرانی ديگر به ظلم و بی عدالتی که بر اين ملت رفته است، اعتراض کرده بود و دولت تحت امر شما صدای او را هم نتوانست تحمل کند. حق نخست وزير محبوب آيت الله خمينی و نخست وزير سابق خودتان بر اساس شواهد بسيار و قرائن بيشمار، در انتخاباتی پرشکوه و بی نظير غصب شده و شما پيش از آنکه حتی پيرمردهای منصوب خودتان انتخابات را تائيد کنند، بی صبرانه بر دروغی بزرگ مهر تائيد زديد و با همين کار، هم از وظيفه قانونی تان تخلف کرديد و هم شرط " عدل" را که از شروط اصلی ولی فقيه است، زير پا نهاديد. اينها همه به کنار، سووالی بزرگتر مطرح است، شما می دانيد چه می کنيد؟ می دانيد به کجا می رويد؟
آقای خامنه ای!
مرا به عنوان يکی از نويسندگان سرشناس ايرانی می شناسند، برخی بر اين کلمه " خوب" را هم می افزايند، يکی از اينها روحانی شريفی است که هفت سالی قبل که از زندان بيرون آمده بودم گفته بود "آقا گفته اند تو و فلانی نويسنده های خوبی هستيد، چرا نمی نويسيد؟" و اين زمانی بود که تازه از زندان بيرون آمده بودم به جرم نوشتن و روزگارم بخاطر حفظ حرمت همان قلمی که خدای به آن قسم خورده بود و قاضی شما بی حرمتش کرده بود، ويران بود و هنوزم بر اين باور بودم که قلمم می تواند جز هديه کردن لبخندی به ملت شايد کاری ديگر هم بتواند بکند. خوانده بودم روايت شاعرانه و مسحور کننده عبدالفتاح عبدالمقصود را از زندگی " علی بن ابيطالب" و قصد کرده بودم که سه چهار سالی از زندگی ام را بگذارم برای نوشتن زندگی امام حسين.
اين وسوسه تنها در من کافر نبود که سرگذشت آن بزرگان را بسياری از هم قبيلگان من نوشته اند، از همان عبدالفتاح عبدالمقصود بگير تا شاعران و نويسندگان بزرگ ايران و عرب و حتی نويسنده بزرگ ايرانی مرحوم غلامحسين ساعدی که می خواست " مقتل" را بنويسد و ما همگی بيش از آنکه اهل شريعت باشيم، سرگشتگانی بوديم که با خدای خويش عاشقانه به مهر و قهر بوديم، نه چون رفقای شما که بندگی و بردگی منش و روش شان در مواجهه با خدای است. من به قول آن پير، بينوا بندگی سربه راه نبودم، و راه بهشت مينوی من بزروی طوع و خاکساری ديگران نبود، اما جای آفتاب را می دانستم و کلمه را می شناختم و می دانستم که آن کسی می تواند راوی شرق باشد که خورشيد عشق در دلش طلوعی کرده باشد، نه آنان که تمام روحشان را شب گرفته است و کلمات شان غروب می کند وقتی که روايت را آغاز می کنند. اما نشد، نشد و نشد آن کار که بشود. داروغگان و شحنگان دستگاه داغ و درفش چنان کردند که رخت بر بستيم از وحشت زندان سکندر و خراجات سنگين تان را هم تاب نياورديم و حالا گرفتاری ماست و اين غول های بيابان. که می بينيد هر چه باشند از آن راهزنان خيابانی چکمه پوش و چماق به دست شريف تر اند.
باری، شرح خويش را دادن مقصد من نيست، اما بهانه ای است که فراموش نکنيد که کدام کس با شما سخن می گويد. چند سالی قبل نيز کاری کرده بوديد و من نيز به خشم چيزی نوشته بودم و اسباب زحمت برای من شد و چنان که گفته اند اسباب کينه برای شما. که می گويند کينه های تان سخت است و از دل برون نمی رود، وقتی که آمد. و لابد بايد که باز حکايت اين روزها را می شنيدم و تصويرش را که در هر رسانه بازتابيده می ديدم و لب سکوت به دندان می گزيدم و راه خاموشی برمی گزيدم...... اما و اما، که اين بار گوئی کار چنان از دست بشده است که سکوت معنا نمی دهد، وقتی سه ميليون نفر نفرت شان از بی عدالتی و ظلم را در حد فاصل انقلاب و آزادی در سينه حبس می کنند و تنها به اشارت انگشت داستان پيروزی دزديده شده شان را می گويند.
خون را بنا نبود بريزيد که ريختيد و حد را بنا بود نگه داريد که نگه نداشتيد و حرمت را بنا بود حفظ کنيد که بی حرمتی کرديد و با بی انصافی و بی هيچ عدالتی حق ملتی را پايمال کرديد. پايمال کرديد حق ميليونها آدم را و بعد مرد دروغگوی شهر بی شرمانه يک ملت بزرگ و شريف را " خس و خاشاک" ناميد، همو که غلام حلقه بگوشی بود و خريديدش، به قيمت فروختن همه آنان که از بزرگان آن قبيله بودند. نمی گويم که عقل، نمی گويم که عدل، نمی گويم که شرافت، نمی گويم که درايت، نمی گويم که هشياری، نمی گويم که مصلحت داری، نه، اينها را بگذاريم و بگذريم، می پرسم که قيمت را چرا درست حساب نکرديد؟
می گويند هر چيزی قيمتی دارد، و می گويند هر چه بگيری چيزی می دهی. حساب نکرديد اين که می گيريد قيمتش چقدر است در مقابل همه آنچه می دهيد؟ اين غلام بچه ای که در بازار مکاره دروغ و فريب مفت هم گران است، به چه قيمت خريديد؟ به قيمت سرشکستن و زبان بريدن و زخم زدن بر تن ملت خودتان؟ به قيمت کشته شدن خلقی شريف و مردمی آزاده که تنها حق شان را بر اساس قول خودتان می خواهند؟ به قيمت طعن و لعن و نفرين ميليونها انسان که از ترس قداره بندهای چکمه پوش و ريشوهای بی ريشه قمه به دست و نفر بر های ضد شورش در سکوت راه می روند و هيچ نمی گويند تا حداقل در اين ساعات سکوت کمی به خودتان فکر کنيد؟
Last edited by پـارسـیـــان on 22/6/2009, 15:36; edited 1 time in total